صبح ساعت هفت به زحمت خودم رو به ایستگاه بی آر تی رسوندم.اولی که اومد پر بود پس سوار نشدم بعد از پنج دقیقه دومی اومد چون دیرم شده بود بیخیال جمعیت شدم و خودم رو به داخل اتوبوس کشیدم.
همین که جای برای خودم پیدا کردم لا به لای همهمه مردم یه صدای خش داری گوشمو تیز کرد تو همین حال یکی داد زد "مردک یه دیقه هم لال مونی نمیگره کی تو این هوای سرد موتور این پیری رو روشن کرده" همه به نشانه تایید سری تکون دادن و لبخندی زدن ولی من میخواستم ببینم کیه؟ چی میگه؟ چرا هی تکرار میکنه؟ پس خودم رو به هرزحمتی که میشد به پشت سرش رسوندم.
پیرمرد دستاشو به پشتش گرفته بود پاهاشو یکم از هم فاصله انداخته بود که بتونه تعادل خودشو حفظ کنه و خیلی مواظب بود که کفشاش رو کسی کثیف نکنه نگاهش رو از توی شیشه به بیرون دوخته بود و داشت به مغازه ها نگاه میکرد همین که چشمش به بانکی میفتاد مدام این جمله رو تکرار میکرد"هه هه هه ببین چقد بانک ساختن این همه بانک برای چه کاریه؟ پس کو خانه فرهنگ پس کو خانه ادب؟ بانک میخواد مارو نجات بده؟ هه هه هه" مدام تکرار میکرد تا اینکه به ایستگاهش رسید موقع پیاده شدن بهم یه نگاهی کرد و گفت "حرفاتو بزن تو خودت نریز وگرنه توهم مثل من دیونه میشی"